تمام دلهرههایش را مخفی میکرد، دوست نداشت سؤالی بپرسد که جوابش را میتوانست حدس بزند، از آخرین باری که به خاطر بدهیهای همسرش به زندان افتاده بود سالها میگذشت، شاکی مردانگی کرده بود و وقتی متوجه شده بود که او هم فریب آن مرد را خورده رضایت داده بود تا بتواند بدهیاش را بگیرد.
پرسید: از بابات چه خبر؟ کجاست؟ چی کار میکنه؟علی گفت: طلاقت داد. رفت سراغ زندگیش، ازدواج هم کرده، فهیمه را هم داد به برادر زن تازهاش، زنش بارداره و.... دیگر صداهای پسرش را نمیشنید، فهیمه، شوهرش، زندگیاش و خیلی چیزهای دیگر را از دست داده بود، آن هم فقط به خاطر اعتمادی که به همسرش، شریک زندگیاش، مردی که سالها با او زندگی کرده بود و از او 6 فرزند داشت، کرده بود.
به یاد روزی افتاد که میخواست سفتهها را امضا کند و برادرش مدام از این کار منعش میکرد. تمام این سالهای زندان را با این ای کاشها گذرانده بود. علی رشته افکارش را پاره کرد: خوب شد آمدی مامان. داشتم زیر بار این زندگی له میشدم. خدا تو را برای ما رساند، حالا بعد از سالها میتوانم شبها را کمی آرامتر بخوابم.
خانه که رسید دخترها خانه را آب و جارو کرده بودند، خانه برق میزد از تمیزی. اما بوی فقر و نداری از همه جای خانه به مشام میرسید... از فردا رفت دنبال کار، تا میفهمیدند سابقه دار است قیافههاشان در هم میرفت و با بهانهای بیرونش میکردند، خسته شده بود، یاد شمارهای افتاد که اقدس هنگام خروج از زندان به او داده بود، شماره را گرفت و با اقدس قرار ملاقات گذاشت. کارش جابهجا کردن بستههای کادو بود.
زندان خوب به او یاد داده بود که در هر بستهای که پول زیادی برایش پرداخت میشود چیزی بجز هدیه وجود دارد. توی این بستهها چیه که باید ببرم؟اقدس خیلی رک گفت: هر چیزی که مشتری بخواهد، مواد، قرص، مشروب، شماره و آدرس؛ باید پول درآورد.
از آن خانه بیرون زد. میدانست که ماههاست دنبال کار گشته و کاری پیدا نکرده بود و شدیدا به پول احتیاج داشت. تازه چند روزی بود که فهیمه هم با شوهرش قهر کرده و به جمع آنها اضافه شده بود. پسرش قصد ازدواج داشت و میدانست بهزودی حقوق او دیگر صرف زن و زندگی خودش میشود، اما قول داده بود که دیگر به سراغ خلاف نرود. رها گفت: به امامزاده رفتم، نماز خواندم و کمک خواستم، ناامید از امامزاده خارج شدم.
زنی صدایم کرد، برگشتم دیدم مددکار زندان است، از حال و احوالم فهمید مشکلی دارم. منم مثل بچهای که به مادرش پناه برده باشد همه احوالات این چند ماه را برایش گفتم. او هم مرا به مرکز مراقبتهای بعد از خروج زندانیان زن معرفی کرد. آنها به من کار دادند. خیاطی میکنم، هر از چند گاهی کمی آذوقه برایم میآورند. سخت میگذرد.
اما من خوشحالم. خدایا شکرت. افسانه ایزدجو سرپرست مرکز مراقبت بعد از خروج زندانیان از زندانهای فارس گفت: هماکنون بیش از 3 هزار نفر در فارس تحت پوشش مرکز مراقبت بعد از خروج زندانهای فارس هستند که هر ساله به مناسبتهای گوناگون کمکهای غیرنقدی شامل برنج، روغن و سایر مایحتاج زندگی به آنان داده میشود.
وی افزود: انصافا هر کاری که برای مددجویان زن انجام دهیم هنوز کم است چون واقعا مشکلاتی گریبانگیر تعدادی از مددجویان زن است که شایسته است مسئولان اهتمام بیشتری در این زمینه از خود نشان دهند.
رها گفت: خدا میداند که روزهای بعد از زندان چگونه بر من گذشت. هم افسردگی داشتم هم باید زندگی از دست رفتهام را بازسازی میکردم آن هم بدون هیچ کمک و پشتوانهای. یدانم اگر آن روز مددجوی زندان را ندیده بودم امروز باید بقیه عمرم را توی زندان میگذراندم و خدا میداند چه به سر بچههایم میآمد.
شاید کمک مالی بخش بزرگی از کمک به زندانیان زن را تشکیل دهد اما نباید این نکته را نیز فراموش کرد که بسیاری از آنها بعد از خروج از زندان دچار انواع بیماریهای اعصاب میشوند و مشاورههای بعد از آزادی که توسط همین مراکز مراقبت در اختیار آنان قرار میگیرد و آنها را برای ورود به زندگی جمعی آماده میکند.
میتواند نقش موثری در کاهش آسیبهای بعدی آنها داشته باشد. به دلیل کمبود امکانات تعداد اندکی از زنان آسیب دیده میتوانند از این مواهب بهرهمند شوند و بسیاری از این افراد مدت کمی بعد از خروج از زندان دوباره به آنجا باز میگردند و البته این بار با جرمی بهمراتب سنگینتر از بار اول.